فهرست مطالب
قصه ترسناک کودکانه
از ایتدای توسعه تفکر انسانی داستان سرایی شروع شده است که دارای موضوعات مختلفی مانند دینی، عاشقانه، جنگی و … می باشد که در دوره ای زمان به منظور دور کردن کودک از رفتارهای خاص و همچنین بی ادبانه داستان های ترسناک و عبرت آموزی را نویسندگان می نوشتند که در برخی موارد در نوشتن آن اغراق می کردند بنابراین ،اگر شما نیز به دنبال قصه ترسناک هستید بهتر است تا پایان مطلب همراه ما باشید.
گلچینی از داستانهای ترسناک کوکانه
قصه های ترسناک برای کودکان عبرت آمیز هستند که برخی از والدین تمایل به مطالعه آن برای کودک شان دارند تا از رفتار زشت خود اجتناب نماید به همین خاطر، در ادامه مطلب چند قصه ترسناک را در اختیار شما دوستان عزیزان قرار خواهیم داد تا متناسب با رفتار کودک تان از بین آن ها داستان مورد نظرتان را انتخاب کنید.
داستان ترسناک شاهزاده خانم کوچولو
شاهزاده خانم کوچولو (داستان ترسناک) دختر کوچکی در دنیا زندگی می کرد. او بسیار مهربان بود و همیشه سعی می کرد به همه کمک کند – مادر، مادربزرگ، برادر کوچکش و سایر افراد. برای این، مادر و مادربزرگ دختر را یک شاهزاده خانم نامیدند. و سپس افراد دیگر شروع به صدا زدن دختر کردند. و دختر سعی کرد دقیقاً مانند یک شاهزاده خانم واقعی باشد.
یک بار وقتی دختر در خیابان راه می رفت، پیرزنی مانند بابا یاگا قوز و زشت به او نزدیک شد. و همه بچه ها بلافاصله فرار کردند – فقط در صورت امکان ، اما دختر باقی ماند ، زیرا شاهزاده خانم ها نباید با مردم بد رفتار کنند ، حتی بابا یاگا. پیرزن گفت: “تو بچه مهربان و شیرینی هستی و لیاقت این را داری که یک شاهزاده خانم واقعی شوی.” دختر سر تکان داد. این را بارها به او گفته اند پیرزن ادامه داد: “من یک پادشاهی را می شناسم که در آن شاهزاده خانم بسیار مورد نیاز است، آیا می خواهید به آنجا بروید؟ و دختر مثل یک شاهزاده خانم واقعی جواب داد: “اگر جایی مردم به یک شاهزاده خانم نیاز دارند، من نمی توانم از رفتن به آنجا خودداری کنم. پیرزن با صدای بلند خندید و پایش را کوبید.
پس برو! شما تبدیل به یک شاهزاده خانم کوچک قلمرو مردگان خواهید شد! و دختر بلافاصله مرده افتاد … وقتی دختر را دفن کردند، بسیار زیبا بود. و مردم گفتند که او زیباترین شاهزاده خانم در قلمرو مردگان خواهد بود.
****
قصه ترسناک کودکانه صورت سیاه
دختری زندگی می کرد. او با پدر و برادر کوچکش زندگی می کرد. مادر نداشت چون مادرش فوت کرد. دختر خیلی دلتنگ مادرش شده بود. وقتی پدر به سر کار رفت، به دختر هشدار داد: «در را برای هیچ کس باز نکنید، به خصوص فردی که صورت سیاه دارد. و بعد یک روز، وقتی پدر سر کار بود، در زد. دختر به حرف پدرش گوش نکرد و در را باز کرد. مردی با صورت آبی جلوی در ایستاده بود. و او گفت: – دختر، من می توانم مادرت را برگردانم، اما برای این باید یک برادر به من بدهی. روز بعد مردی با صورت قرمز به دخترک آمد: “دختر، من می توانم مادرت را پس بگیرم، اما برای آن پدرت را می گیرم.” دختر قبول نکرد و در را بست. وقتی بابا از سر کار برگشت، دختر به او گفت که مردی با صورت آبی و سپس مردی با صورت قرمز آمده است. بابا خیلی عصبانی شد و گفت که این دختر دیگر در را به روی کسی باز نمی کند. اما روز بعد، وقتی پدر رفت، دوباره در زدند. دختر از دریچه ی در نگاه کرد و مردی را دید با صورت سیاه. مردی با صورت سیاه از پشت در گفت: «دختر، من می توانم مادرت را برگردانم، اما نه برادرت را می گیرم و نه بابا را. دختر خوشحال شد و در را باز کرد. مردی با صورت سیاه وارد شد و گفت: “اما من تو را خواهم برد. وقتی پدر به خانه رسید، یک در باز و یک لکه سیاه بزرگ روی زمین دید. دختر و برادری نبود. مردی با صورت سیاه دختر را فریب داد و برادرش را نیز با خود برد. پدر دختر نفت سفید را بیرون آورد و روی نقطه سیاهی ریخت و آتش زد. محل بلافاصله با شعله های سیاه شعله ور شد و فریادهایی شنیده شد. وقتی تمام خانه سوخت، پدر دختر بلیت قطار خرید و برای همیشه راهی شهر دیگری شد.
****
منبع : آرگا